سه شنبه 94 آذر 10 :: 12:0 صبح :: نویسنده : seyed
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد . پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : موضوع مطلب : جوان, مسجد, پیرمرد, مسلمان, اعتماد, قضاوت, نماز آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||